تو سينه اين دل من مي خواد آتيش ميگيره
مونده سر دوراهي چه راهي پيش بگيره
يکي حالا پيدا شده قدر اونو مي دونه
رگ خواب يار منو رقيب من مي دونه
...
خدايم،
مرا ببخش،
به خاطر ناديده گرفتنت که از خودخواهي ام بود.
با ذره اي از قدرتت مرا له کردي.
...
فصب عليهم ربک سوط عذاب
ان ربک لبالمرصاد
فاما الانسان اذا ما ابتله ربه فاکرمه و نعمه فيقول ربي اکرمن
زندگي شيرين نيست.
زندگي سرد است، هوا سرد است.
دنياي عجيبي است، عجيب تر از دنيا.
عجيب تر از دنيا، باران است.
اينجا باران هم به شکل برف مي بارد.
باران زني است به نام شيرين که گاه دلش مي گيرد و گريه مي کند.
خيلي بده که آدم سهراب رو يادش بره ...
تقديم به همه سهراب خونها بخصوص زياده نويس که ديگه تحويلمون نمي گيره
"آب"
آب را گل نكنيم:
در فرودست انگار،كفتري مي خورد آب.
يا كه در بيشهُ دور ،سيره اي پر ميشويد.
يا در آبادي ،كوزه اي پر مي گردد.
آب را گل نكنيم:
شايد اين آب روان ،ميرود پاي سپيداري،تا فرو شويد اندوه دلي.
دست درويشي شايد ، نان خشكيده فرو برده در آب.
زن زيبايي آمدلب رود،
آب را گل نكنيم:
روي زيبا دو برابر شده است.
چه گوارا اين آب!
جه زلال اين رود!
مردم بالا دست،جه صفايي دارند!
چشمه هاشان جوشان،گاوهاشان شير افشان باد!
من نديدم دهشان،
بي گمان پاي چپرهاشان جا پاي خداست.
ماهتاب آنجا،مي كند روشن پهناي كلام.
بي گمان در ده بالا دست،چينه ها كوتاه است.
مردمش مي دانند،كه شقايق چه گلي است.
بي گمان آنجا آبي،آبي است.
غنچه اي مي شكفد،اهل ده با خبرند.
چه دهي بايد باشد!
كوچه باغش پر موسيقي باد!
مردمان سر رود،آب را مي فهمند.
گل نكردندش،ما نيز
آب را گل نكنيم.
سهراب سپهري
يسنا60
اي اشه بهتر! اي اشه زيباتر!
بشود که به ديدار تو رسيم.
بشود که به تو نزديک شويم.
بشود که هماره همنشين تو باشيم.
"اشم و هو..."
ستاره اي بدرخشيد و ماه محفل شد
9131 روز با احتساب کبيسه ش
امشب، شب توست
اميدوارم به سن کلاغ برسي
مي بينم که زبونم بند اومده
خلاصه تولدت مبارک
به خاطر صاحب مجلس عکسو عوض کرديم
فقط برای تورج
معلومه کی گلشو از پنالتی مي زنه
بازو خوبه که بتونه بزنه نه اينکه بزنه به در و ديوار مثه آقای دل پيرو
واسه همين روت نشد امشب online شی
اين لوگو ها هم تقديم به تو تا چشات در بياد
SPEEDMASTER HEIDELBERG 4color
عکس از: روتوش باشي
اينم اونيه که وحيد ميگه من از همسرم (کو؟؟؟!!)بيشتر دوست دارم
البته چيزای ديگه ای هست که بيشتر از اين دوست داشته باشم
اينم از لطف dw (اداره هواشناسی)
بالاخره اين صفحه ما قابل تحمل شد(اگه باشه)
مايا خدا عمرت بده
وحيد تو ديگه کی هستی
پاچه خارتم
روتوش خودت گذاشتی توش...
...
ابتهاج خدا مرگت بده
چهره ات شمع فروزان زده را مي ماند...... كاكلت دود پريشان شده را مي ماند
خط سبزي كه برون آمده زان تنگ دهن...... راز از غيب نمايان شده را مي ماند
اشك بر چهره پر گرد و غباري كه مراست...... تخم در خاك پريشان شده را مي ماند
شادي اندك دنيا و غم بسيارش....... برق از ابر نمايان شده را مي ماند
سخن تازه من در قلم از بيم حسود....... در گلو گريه پنهان شده را مي ماند
از خيالات پريشان دل روشن صائب....... آب در ريگ پريشان شده را مي ماند
صائب تبریزی
نگذاريم
- عشق را-
مانند مسواک زدن بچه ها
-به ما-
گوشزد کنند...
عادات عجيب مردان بزرگ
«شكسپير» شاعر نامدار انگليسي مردن را بر ديدن گربه در خانه خود ترجيح ميداد
«ژان ژاك روسو» فيلسوف بزرگ فرانسه هميشه تصور ميكرد كه شبحي با او همراه است
«الكساندر دوماي بزرگ» داستان سراي معروف فرانسوي عادت داشت كه اشعار خود را روي كاغذ زرد، داستانهاي خويش را بر كاغذ آبي و مقالاتي را كه براي جرايد مينوشت بر كاغذ سرخ بنويسد
«اراسم» نويسنده فرانسوي بقدري از ماهي بدش ميآمد كه از ديدن آن تب ميكرد
«بوريس كارلف» هنرپيشه مشهور هميشه از در ودالاني وارد صحنه نمايشهاي هاليود ميشود كه در فيلم فرانكشتاين شده بود
«چارلي چاپلين» اولين كفش هاي نوك پهن و برجسته را مانند يك نظر قرباني نگاه داشته و در هر فيلمي لااقل يك مرتبه آنرا ميپوشيد
«دوي» شيميدان انگليسي هر وقت به شكار ميرفت لباس سرخ مي پوشيد و هروقت ميخواست به ماهيگيري رود لباس سبز در بر ميكرد و معتقد بود كه با اين ترتيب شكارها و ماهيها از او رم نخواهند كرد.
«كورنليوس و ندربيل» از ميليونرهاي معروف هر شب چهار ظرف نمك،پاي تختخواب خود ميگذاشت و معتقد بود كه بدينوسيله ارواح خبيثه را از خود دور ميكند.
بچه ها
شوخي شوخي
به قورباغه ها سنگ پرتاب مي کردند و...
قورباغه ها جدي جدي مي مردند.
«كاروان مرگ»
چوپان زمزمه ميكند
ابر پاره ها ماه را با آغوش يكديگر ميافكنند
آتش نيم افروخته چوپان هر دم رو بخاموشي ميرود
در گوشه دهكده، روح دختركي معصوم بسوي آسمانها در پرواز است آنجا كاروان مرگ رحل اقامت افكنده
گوسفندان در پناه سنگها هراسانند
رودخانه، همآهنگ نغمه خشم آسمان، ميخروشد و ميغرد.
ابر ها دامن دامن هستي خود را به مقدم جوش و خروش آسمان ميريزند. درگوشه دهكده غوغايي برپاست.
آهنگ عزاي ناقوس كلسيا، سكوت مرگبار شب را ميشكافد، آنجا كاروان مرگ رحل اقامت افكنده است.
در دامن خوشيها،كاخهاي مجلل، باغهاي باشكوه، بر دامن مندرس بينوايان و كلبههاي درهم شكسته بيچارگان كاروان مرگ ميگذرد.
آن قافله سالار كه به هر منزلي آشناست و در هر جا ميآرمد كيست؟
مرگ است كه هر دقيقه هزاران مسافر ديار نيستي را به همراه كاروان خود ميبرد.
اقتباس از آثار «پوشكين»
مي دونيد...
چرا درختان ايستاده مي ميرند؟
HAPPY BIRTHDAY
عزيزم تولدت مبارك
حالا ديگه مي توني با نور آباژور حال كني...
مي توني عكس عزيزتو قاب كني...
مي توني بازي(game ) كني...
واز همه مهم تر مي تونيcd رايت كني
و بري دوش بگيري كه كيك ها رو پاك كني
و بقيه مي تونن به چيزايي كه ديدن بخندن
بعضي ها هم كه كم ميارن تو رقصيدن
خلاصه بيچاره ...
و فردا به اميد كباب...
برويد اي دلتان بي مهر كه......
چاي+شكلات،سيگار....شام،چاي،سيگار،....وبلاگ،چاي،سيگار....
انا لله و انا عليه راجعون
نبينم كه سلامت نباشي وحيدم..!
اميدوارم كه خوب شي ولي مث اينكه DW افتاده تو مسير شتره !!!
نميشه كاريش كرد.
خداوند نساء متعلقه را صبر دهد
راستي اگه خبري شد بگو واسه چاپ آگهي رو ما حساب كنن.
چند روزه نوشتنم نميآد.
نمي دونم از چي بنويسم
از كار، زندگي، دوستام،...
واقعا تعطيل شدم
...
فقط
خداوندا شكرت گويم به خاطر ..!
...
مي دونيد! امسال واسه اولين بار خدا رو از ته دل شكر كردم، وقتي تونستم يه بار ديگه...
خيلي باحال بود،
حس عجيبي داشتم و
ديشب دومين بار بود، هم در تمام عمرم و هم امسال.
سال عجيبيه..!
خداي عجيبيه..!
منم عجيب شدم!!!
الهم اشكر...
لبخندت را از من مگير
نان را از من بگير، اگر مي خواهي،
هوا را از من بگير،
گل سرخ را از من بگير،
سوسني را مي كاري
آبي را كه به ناگاه
در شادي تو سرريز مي كند
موجي ناگهاني از نقره را
كه در تو مي زايد
از نبردي سخت باز مي گردم
با چشماني خسته
كه دنيا را ديده
بي هيچ دگرگوني
اما خنده ات كه رها مي شود
و پرواز كنان در آسمان مرا مي جويد
تمامي درهاي زندگي را
به رويم مي گشايد
عشق من! خنده تو
در تاريك ترين لحظه ها مي شكفد
و اگر ديدي، به ناگاه
خون من بر سنگفرش خيابان جاري ست،
بخند، زيرا خنده تو
براي دستان من
شمشيري ساخته
خنده تو، در پائيز
در كنار دريا
موج كف آلودش را
بايد برفرازد،
و در بهاران، عشق من
خنده ات را مي خواهم
چون گلي كه در انتظارش بودم،
گل آبي، گل سرخ
كشورم كه مرا مي خواند
بخند بر شب
بر روز، بر ماه
بخند
بر پيچاپيچ خيابانهاي جزيره،
بر اين پسر بچه كمرو
كه دوستت دارد،
اما آنگاه كه
چشم مي گشايم و مي بندم،
آن گاه كه
پاهايم مي روند و باز مي گردند
نان را، هوا را،
روشني را، بهار را،
از من بگير
اما خنده ات را هرگز
تا چشم از دنيا نبندم.
پابلو نرودا
چند روزيه که بعضي ها سر کارن
...
زنگها براي که مي زنند
من آن خزان زده برگم
که باغبان طبيعت
برون فکنده ز گلشن
به جرم چهره زردم
مي خوام برم يه جا بشينم که خودم هم نباشم
کجا برم؟
مهتاب
مي تراود مهتاب
مي درخشد شبتاب،
نيست يكدم شكندخواب به چشم كس و ليك
و غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم مي شكند،
نگران با من استاده سحر
صبح مي خواهد از من
كز مبارك دم اوآورم اين قوم به جان باخته را بلكه خبر
در جگر ليكن خاري
از اين ره سفرم مي شكند.
نازك آراي تن ساق گلي
كه به جانش كشتم
و به جان دادمش آب
اي دريغا!به برم مي شكند.
دستها مي سايم
تا دري بگشايم
بر عبث مي پايم
كه به در كس آيد
در و ديوار بهم ريخته شان
بر سرم مي شكند.
مي تراود مهتاب
مي درخشد شبتاب،
مانده پاي آبله از راه دراز
بردم دهكده مرد تنها
كوله بارش بر دوش
دست او بر در،مي گويد با خود:
غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم مي شكند.
نيما
کجايي اوستا...
چرا مارو تحويل نمي گيري
سري هم به ما بزن
بيا تا بريم کفشامونو واکس بزنيم . تا تو چشات برق کفشاتو ببينم...
دوست دارم چشات هميشه مخملي باشه
به سمت باد كه مي پيچي كلاهت را محكم بگير، شايد فكرهاي تازه ات را طوفان شاخه ها به غارت برند،يا كيف دستي ات كه سرشار از واژه هاي جنون است،پايمال قدمهاي رهگذري گردد كه خود را شتابان در اتوبوسي جامي دهد كه مردمانش با حدقه هاي سنگي به فواره هاي رنگي ميدان شهر چشم دوخته اند و سلامت را نشنيده مي گيرند.
مي داني دنيا آنقدر هم بزرگ نيست كه پر پروانه اي زيبا در دفتر خاطرات كودك همسايه ات مخفي بماند.
قدري صبور باش ،شايد اولين كسي باشي كه رنگين كمان صداي بهار بر صفحه پيشاني ات نقاشي شود.
دنيا را چه ديده اي، شايد روزي دريا به وسعت بي نهايت چشمانت حسودي كند.
وقتي از آسمان آبي پوش ستاره ها بر سرزمين طوفان زده روياهايم نازل شدي،چشم هايت جه خوب مي باريد و من چه مبهوت به زلالي اشكهايت خيره شدم تا شايد سرچشمه آن آبشار زلال را در عمق چشمان دريائي ات جستجو كنم، مي خواستم قباي ژنده خاطرات روزهاي بي تو را در نهر ديدگانت رها كنم.
افسوس كه توقفت بالاي سرزمين تشنه خوابهايم به درازا نكشيد.
|